معنی دانسته باش
حل جدول
لغت نامه دهخدا
دانسته. [ن ِ ت َ / ت ِ] (ن مف) نعت مفعولی از دانستن. معروف. معلوم. (لغت تاریخ بیهقی). علم: لایحیطون بشی ٔمن علمه. (قرآن 255/2)، ای معلومه. (منتهی الارب).
دانسته به بود ز ندانسته. ناصرخسرو. || فهمیده. معقول:
مرد دانسته بجان علم و خرد رابخرد
گرچه این خر رمه از علم و خرد بیخبرست.
ناصرخسرو.
تعقل، دانسته شدن. (دانشنامه ٔ علائی ص 120).
|| عالماً. عامداً. قصداً. عمداً.متعمداً:
راه عشق ارچه کمینگاه کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- دانسته فهمیده (دانسته و فهمیده)، عامد عن قصد. متعمداً. بر قصد.
باش
باش. (حامص) ریشه ٔ فعل باشیدن. بقاء. ماندن. حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند. (بهاءالدین ولد). و رجوع به باش کردن شود. || (حامص) توقف. اقامت. در جایگاهی ماندن. قرار گرفتن. سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمه ٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار.
مولوی.
|| باش در ترکیب «لولی باش » که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از «وش » پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند. (کتاب المعارف). || امر به باشیدن. رجوع به باشیدن شود.
باش. (اِ) سکنه ٔ شهر و ده. (ناظم الاطباء). || قدیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است.
باش. (اِ) نام دیگر یشم، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است. رجوع به الجماهر فی معرفهالجواهر بیرونی ص 199 شود.
باش. (ترکی، اِ) به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است. (یادداشت مؤلف) بمعنی سر که به عربی رأس گویند. از لغات ترکی. (غیاث اللغات). دزی این کلمه ٔ ترکی را برابر «شف » فرانسه آورده است: باش التجار یا رئیس التجار... رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود.
باش. (حرف و ضمیر) با او. او را. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). با او را (؟) (آنندراج). امروز در تداول مردم تهران بِهِش، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود.
فرهنگ معین
آن چه که مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته. [خوانش: (نِ تِ یا تَ) (ص مف.)]
فارسی به عربی
مدروس
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) آنچه مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته.
فرهنگ عمید
چیزی که از آن آگاهی و اطلاع وجود دارد،
(قید) آگاهانه،
(صفت) [قدیمی] باتجربه، کاردان،
باش
باشیدن
[عامیانه] بنگر، ببین،
[عامیانه] دقت کن: حواست کجاست؟ من را باش،
منتظر بمان: باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری: ۶۰)،
باشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حاضرباش، آمادهباش،
(اسم مصدر) [قدیمی] اقامت: مر سگی را لقمهٴ نانی ز در / چون رسد بر در همیبندد کمر ـ هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی: ۳۴۷)،
(اسم مصدر) حیات،
مترادف و متضاد زبان فارسی
بهتعمد، عامدا، عمداً، معلوم، مشهور، مدرک،
(متضاد) ندانسته
معادل ابجد
823